پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

صدای قلب نی نی گلی

  حالا که مطمئن شدیم دیگه قراره یه نی نی به جمعشون اضافه بشه، با بابایی نی نی فکر کردیم بهتره من یه چند وقتی پیش مامانم اینا بمونم و بعدش به جای ماشین با هواپیما برگردم تهران تا نی نی گلیمون اذیت نشه. این شد که بابای نی نی 14 فروردین با دوستش (که اونم قرار بود به زودی بابا بشه) راه افتادن سمت تهران و تا شب رسیدن خونه. منم که موقیت را مناسب دیدم ، تنبلیمو شروع کردم و به خودم استراحت مطلق دادم. 22 فروردین 91 اولین باری بود که می خواستم درست و حسابی برم سونوگرافی تا ببینم عزیز دلم، سرجاش هست یا نه. مامانم اون روز مهمون داشت و قرار شد من با عمه بزرگ نی نی گلی برم برای سونوگرافی. مطب دکتر ایران محبوب. یه کم معطل شدیم و نوبت ما که شد...
23 خرداد 1391

ادامه ماجرای ورود نی نی به دنیای مامان و بابا

جونم براتون بگه ... a " خدایا چقدر دردسر داره توی یه شهر نسبتا کوچیک بخوای بری جواب آزمایش بارداری رو بگیری. آخه هر لحظه احساس می کنی تعداد زیادی چشم که همگی متعلق به  اقوام و آشنایان هست داره بهت نگاه می کنه          و تو باید بعد از کلی تغییر قیافه خودت رو به بی خیالی بزنی " ولی خدایا شکرت . چه لحظه شیرینی بود اون لحظه ای که برگه آزمایش دوم رو گرفتیم و دیدیم علی رغم همه ترس هایی که در وجودموم بود، مقدار هرمون بتای من دوبرابر شده بود و این یعنی کاهش شدید احتمال یک بارداری غیرنرمال . اون لحظه با صدایی که انگار از ته گلوم در میومد و خیلی سعی کردم کنترلش کنم ، تقریبا جیغ می زدم و به بابایی ...
17 خرداد 1391

اولین هدیه نی نی گلمون به مامان بزرگا وبابابزرگا

دو تا جعبه شرینی با دو تا کاغذ که بابایی نی نی با خط زیبا روش نوشت  "تقدیم به پدربزرک و مادربزرگ عزیزم  از طرف نوه گلتون " اینا رو برای رساندن خبر ورود یه کیک خامه ای شیرین ، یک عسل  خوشمزه،  یه آلبالوی بامزه  و یک دنیا شیرینی به این دنیای بزرگ تهیه کردیم.   اول رفتیم خونه مامان جون و بابابزرگ (یعنی مامان و بابای مامانی) جعبه شیرینی رو که دادیم آماده شدیم برای دیدن عکس العمل هاشون. بابام با تعجب روی جعبه رو خوند و بعد مامان جون و بابا بزرگ با بهت و حیریت گفتن چی؟؟؟؟ باور کردنش براشون سخت بود. مامانم بعد از بوس کردن من گفت : من هنوز باورم نشده و من بهشون قول دادم که برگه آزمایشم رو میارم. &n...
17 خرداد 1391

سلام

سلام به همه دوستان.... این اولین روزیه که توی این وبلاگ می نویسم. من و بابا مهدی الان سه ماهه حضور هدیه زیبای خدا رو  کنار خودمون حس می کنیم. البته هنوز 6 ماه مونده تا روی ماهشو ببینیم ولی خیلی دوستش داریم و کلی باهاش حرف می زنیم و قربون صدقش می ریم.    برای نی نی عزیزمون دعا کنید تا سالم بیاد پیشمون.  
17 خرداد 1391

خبر ورود نی نی عزیزمون به جمع دو نفره ما

میلاد پیامبر در سال 90 مصادف شده بود با 21 بهمن و ما تصمیم گرفتیم بریم زیارت آقا امام رضا و اونجا دعا کنیم و از خدا بخوایم به برکت امام بزرگوارمون ، به ما یه فرزند سالم و صالح عنایت کنه. خدا لطف کرد و این سفر زیبا رو نصیب ما کرد. جای شما خالی بود، چه صفایی داشت چند روز کنار آقای بزرگوار علی ابن موسی الرضا بودن. چند روز  قبل از عید 91 بود که حس کردم نی نی عزیزمون اومده پیشمون. تصمیم گرفتم خودم برم آزمایش خون و اگه جواب مثبت شد برگه آزمایش رو به عنوان عیدی بدم به همسرم . ولی وقتی جواب رو گرفتم گفتن بهتره 48 ساعت دیگه آزمایش رو تکرار کنی و من هم که مثل همیشه شکم به همه جا رفت به جز جاهای قشنگ. از ترس و دلهره ، همین که همسرم رو دیدم...
17 خرداد 1391

اولین سفر در حضور نی نی نازمون

امسال ، سال تحویل خیلی خوبی داشتیم. اول تصمیم گرفتیم مثل نوروز 90 برای تحویل سال بریم مشهد. ولی بعد از در نظر گرفتن همه جوانب ،  بلاخره تصمیم گرفتیم امسال ، شروع سالمون رو کنار خانم فاطمه معصومه (س) در قم باشیم و بعد هم به سمت شهرمون بریم تا یک تعطیلات خوب رو کنار پدر مادرهامون بگذرونیم . روز آخر اسفند سفرمون رو شرع کردیم. اول رفتیم زیارت شهدا در بهشت زهرا، بعد حرم امام خمینی ، بعد شاه عبدالعظیم و در نهایت به سمت قم . توی این سفر ماهی های کوچولومون هم باهامون بودن، یکی قرمز و یکی سیاه. شب رو توی پارکینگ کنار حرم حضرت معصومه ، چادر زدیم و کنار ماهی های خوگشلمون خوابیدیم. قبل از اذان هم به سمت حرم رفتیم. (دیگه ماجرای گم شدن حلقه...
17 خرداد 1391
1